اجتماعی - خبر فوری

از مهمترین اخبار اجتماعی ایران و جهان در لحظه با خبر شوید

اجتماعی - خبر فوری

از مهمترین اخبار اجتماعی ایران و جهان در لحظه با خبر شوید

دختر جوانی که تنها آرزویش داشتن شناسنامه است

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۵۵ ب.ظ

ماجرای دختری ایرانی که خانواده اش در گرفتن شناسنامه کوتاهی کردند و این ماجرا دست به گریبان فرزندان شده است.





 باشگاه خبرنگاران/

 آنچه قرار است امروز اینجا بخوانید، قصه یک دختر شهری در سال ۱۳۹۶ خورشیدی است. من اصلا قرار نیست برایتان از یک روستای پرت و دورافتاده بنویسم که هنوز رنگ برق و گاز و اینترنت را ندیده است. این داستان زندگی عجیب یک دختر ۱۸ ساله است که خانواده‌اش برای دریافت شناسنامه، کارت ملی و... کوتاهی کرده‌اند.
 
قصه نازنین را از یکی از دوستانم شنیدم که هر چند وقت یک‌بار پنهان از چشم پدر نازنین به خانه آن‌ها می‌رفت و به او درس می‌داد. از دوستم پرسیدم مگر در این دوره و زمانه هنوز هم کسی هست که در خانه درس بخواند؟ جواب دوستم فقط یک جمله بود: «آخه نازنین شناسنامه نداره!»
 
از دوستم درخواست کردم یک قرار ملاقات با نازنین برای من ترتیب دهد شاید بتوانیم بخشی از مشکلات او را حل کنیم. نازنین درخواست من را پذیرفت. به شرط اینکه قرارمان پنهانی و دور از چشم پدرش باشد؛ شما هم چهره‌اش را در عکس نبینید و حتی ندانید نام واقعی‌اش چیست؟
 
قرار با نازنین یکی ازسخت‌ترین قرارهای مصاحبه‌ام بود. حتی سخت‌تر از قرار مصاحبه با آدم‌های مشهور. او هیچ شماره تلفنی نداشت که یک‌ محل مشخص با هم قرار بگذاریم و گپ بزنیم. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود در محلی که نازنین در آن کلاس خیاطی می‌رود، منتظر بمانم تا موفق شوم او را ببینم. کلاس خیاطی تنها جایی است که او اجازه دارد به بهانه‌اش از خانه بیرون بزند. البته اصلا بعید نبود تیرم به سنگ بخورد؛ چون خیلی‌وقت‌ها پدرش اجازه نمی‌دهد برای همین کلاس خیلی معمولی هم از خانه بیرون بیاید.
 
ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود که رسیدم به یکی از سراهای محله‌ای در شرق تهران. منتظر روی صندلی مقابل در ورودی نشستم تا کلاس خیاطی تمام شود. من نمی‌دانستم، کسی که قرار است با او گفتگو کنم، چه شکلی است؛ اما دوستم که این قرار را برایم ترتیب داده بود، گفت به سرای محله که رسیدی منتظر یک دختر محجوب باش!
 
برای خودم هم عجیب بود که چرا با این مشخصه مختصر و مفیدی که داشتم، در کمتر از چند ثانیه نازنین را شناختم. آرام از پله‌ها پایین آمد. روسری شیری رنگش را مدل عربی سر کرده بود و چادر داشت با یک صورت آرام و در عین حال بکر . برایش دست تکان دادم و سلام و علیک کردیم. بی‌درنگ پرسیدم: «چقدر وقت داری با هم حرف بزنیم؟» که جواب داد:..

ادامه مطلب

  • ادمین ..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی